بی عنوان

چنین گفت موبد که مرده بنام به از زنده دشمن بدو شادکام

بی عنوان

چنین گفت موبد که مرده بنام به از زنده دشمن بدو شادکام

بی عنوان


  • ۱
  • ۰

امروز می شود به راحتی مردمان زمان پیامبر و امیرالمومنین را به مومنین و منافقین و غیره تقسیم کرد اما نکته ای که همیشه مهجور میماند این است که در آن دوران تمام سپاهی که پیامبر با خود به بدر یا احد و یا دیگر غزوات میبردند شامل همین منافقین و مرجفه و مسلمین و تعداد محدودی از مومنین می شد. تا جایی که تمیز این دسته ها از هم در روزگار خود کاری ناشدنی و امری خطیر بود. در واقع امروز است که میتوان به شهادت تاریخ و پس از فرو نشستن غبار فتنه ها و شبهه ها و پس از اتمام ماجرا درباره شخصیت های صدر اسلام قضاوت کرد در حالی که  برخورد با ایشان نیازمند ظرافتی بود که تنها از معصوم بر می آمد و اگر امروز هر یک از فتنه هایی که هر کدام از این ها در زمان خود ایجاد کرده بودند را بدون عکس العمل پیامبر در نظر بگیریم بی جواب می مانند. بعبارت دیگر عمده مسلمین صدر اسلام را نه امثال سلمان و اباذر که نو مسلمانانی از قشر خاکستری تشکیل میدادند بعلاوه اهل رجفه که شایعات منافقین را پخش میکردند و منافقینی که نیروی برخی از آنها تا پای فلج کردن سپاه اسلام و تحمیل حکمیت و صلح امام حسن نیز پیش میرفت. خصوصا که رفتار با نفاق علارغم اهمیتش تا بدانجا با محدودیت مواجه است که ممکن است پیامبر اعدام کسی مانند عبدالله بن ابی را هم به مصلحت نبینند.

در نتیجه شناخت جریان های نفاق در صدر اسلام و نوع برخورد پیامبر و ائمه با آنها باعث می شود تا مواردی مانند اتظار بیش از حد از رهبر جامعه و یاموضوعاتی مانند محاکمه سران فتنه و برخورد با عوامل نفوذ و بیت های نفاق اصلاح شوند. فلذا در این گفتار و مطالب بعدی سعی بر این است تا با نگاهی گذرا به زندگی و نقش برخی از اهل فتنه صدر اسلام، برخورد با ماوقع امروز منطقی تر و حساب  شده تر صورت پذیرد. 

یکی از معروفترین منافقین زمان پیامبر و از معدود اهل نفاق که در عهد حیات پیامبر اعظم رسوا شده بود ابوحباب عبدالله ابن اُبَیّ بن سلول بود. او که برادر رضاعی عثمان عفان و از خزرج بود چنان سیادتی در میان اهل مدینه داشت که دو قبیله اوس و خزرج که ده ها سال با هم در نزاع بودند پذیرفتند تا کار در مدینه بر او قرار گیرد و گفته می شود که تاجی نیز به پنجاه هزار دینار برای او تهیه کرده بودند تا زمام امور را در دست بگیرد. لکن پس از بعثت پیامبر و اسلام آوردن اهل مدینه طبعا سیادت شهر از او به پیامبر منتقل شد و همین مساله بود که موجب شد ابوحباب کینه اسلام و پیامبر را در دل داشته باشد و در اولین برخورد خود با پیامبر ایشان را چنین خطاب دهد که "به سوی همان کسانی برو که تو را فریفتند و با تو حیله کردند و تو را به اینجا کشاندند. نزد همانان برو و ما را در سرزمین خودمان فریب نده!"

لکن سعد ابن عباده که بزرگ خزرج بود و در سقیفه نیز ادعای خلافت داشت وساطت کرد و قضیه را فیصله داد. با این حال تا دو سال بعداز هجرت نیز ایمان نیاورد و وقتی امید خود را از شکست مسلمین در بدر از دست رفته دید مسلمان شد و رفتاری محتاطانه تر در قبال مسلمین پیش گرفت. پس از آن نیز از آنجا که از معدود کسانی بود که در مدینه خواندن و نوشتن میدانستند و خطی خوش داشت در زمره کاتبان وحی درآمد. 

سال بعد کفار قریش برای انتقام از مسلمین با سه تا پنج هزار نفر نیت مدینه کردند و یهود بنی قینقاع که از ابتدای ورود اسلام به مدینه سر ناسازگاری و مخالفت با مسلمین داشتند؛ طی ماجرایی زنی از مسلمین را کشتند و به تحریک ابوحباب که بواسطه رابطه اش با یهودیان مورد عتاب پیامبر هم واقع شده بود و به پشتوانه لشگر مشرکین، از پرداخت غرامت امتناع ورزیدند و بدین ترتیب نسبت به مسلمانان اعلام جنگ کردند و به قلعه های خود پناه بردند. مسلمانان یهودیان را محاصره کردند و چون دو هفته از ماجرا گذاشت و خبری از مکیان نشد و عبدالله بن ابی که خود در برانگیختن بنی قینقاع نقش داشت واسطه بین ایشان و مسلمین شد و غزوه با اخراج ایشان و تخریب حصارشان پایان یافت. 

 چون پیامبر از جنگ با یهودیان فراغت یافت و آماده جنگ با مکیان شد؛ با بزرگان مکه بر سر رویارویی با ایشان به شور نشست و عبدالله ابن ابی رای به ماندن در مدینه داد لکن حمزه و بعضی دیگر رای به خروج دادند و پیامبر ایشان را پذیرفت. چون سپاه اسلام که تعداد آن به هزار نفر میرسید بسمت احد از مدینه خارج شدند و سحرگاه به محلی بنام شوط رسیدند و مقابل مشرکین قرار گرفتند؛ ابوحباب به بهانه هایی نظیر اینکه پیامبر باید نظر او را میپذرفت و این جنگ مغلوبه است به همراه سیصد نفر از لشگر جدا شد و باعث شد تا یک سوم سپاه اسلام به مدینه بازگردد. این خیانت وی باعث شد تا مکیان بر مسلمانان دلیر شدند و نی حارثه و بنی سلمه نیز قصد بازگشت کنند که به فضل الهی منصرف شدند و ثابت قدم ماندند. چون عبدالله نیت مدینه کرد عبدالله بن حرام پدر جابر انصاری ایشان را انذار داد اما تاثیر نکرد و آیه وَلْیَعْلَمَ الَّذِینَ نَافَقُواْ وَقِیلَ لَهُمْ تَعَالَوْاْ قَاتِلُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أَوِ ادْفَعُواْ قَالُواْ لَوْ نَعْلَمُ قِتَالاً لاَّتَّبَعْنَاکُمْ هُمْ لِلْکُفْرِ یَوْمَئِذٍ أَقْرَبُ مِنْهُمْ لِلإِیمَانِ یَقُولُونَ بِأَفْوَاهِهِم مَّا لَیْسَ فِی قُلُوبِهِمْ وَاللّهُ أَعْلَمُ بِمَا یَکْتُمُونَ درباره ایشان نازل شد. 

وقتی مشرکین بر اهل مدینه پیروز شدند و مسلمانان به شهر بازگشتند ابوحباب دست از جو سازی برنداشت و پیامبر و یارانش را نگوهش میکرد که اگر رای او را پذیرفته بودند نتیجه جنگ به نفع مسلمین تغییر میکرد. 

پس از احد، بنی نضیر که پیمان بسته بودند در جگ و صلح متحد پیامبر باشند با قریش هم پیمان شدند واقدام به ترور پیامبر کردند لکن این اقدام توسط فرشته وحی برملا شد و بنی نضیر به قلاع خود در شمال شرق مدینه گریختند. پس از آن پیامبر ایشان را مهلت داد تا همچون بنی قینقاع از مدینه خارج شوند اما عبدالله بن ابی بنی نضیر را به ماندن در قلعه های خود تحریک کرد و پیغام داد که او و دیگر اعراب ایشان را رها نخواهد کرد و با کمک غظفانیان و دیگر متحدانش پیامبر را شکست خواهند داد. وی نامه ای به کعب بن اسعد بزرگ بنی قریظه فرستاد تا علیه پیغمبر همداستان شوند لکن بنی قریظه نپذیرفتند اما حی ابن اخطب که از بزرگان یهود بود با پسر ابی علیه پیامبر متحد شد و لشگری گرد آورد و به یاری بنی نضیر شتافت. با این حال ابوحباب عملا در جنگ علیه مسلیمن شرکت نکرد و یهودیان را نیز در نبرد تنها گذاشت. چون محاصره بنی نضیر طولانی شد ایشان حکم پیامبر را مبنی بر خروج از مدینه پذیرفتند و راهی خیبر شدند. 

با این حال تنها پس از غزوه بنی مصطلق است که سرکرده منافقان مدینه نفاق خود را آشکار میکند. پس از بازگشت از نبرد، مسلمین در مریصیع اردو زدند. لکن جحجاح مسعود غفاری که غلام عمر بود و از مهاجرین محسوب می شد با یکی از انصار بر سر آب درگیر می شوند و جحجاح مهاجرین، و حلیف بن عوف از انصار کمک میطلبند و خزرجیان به یاری او می آیند و کار بالا میگیرد تا با وساطت مهاجر و انصار درگیری فروکش میکند. چون خبر به عبدالله می رسد سخنرانی میکند که "ایا کار به جایی کشیده که اینان در سرزمین ما و در شهر ما بر ما برتری جویند ؟! این کاری است که خودمان با خودمان کرده ایم م‍َثَل ما و مهاجرین همان است که گفته اند : سگت را فربه کن تا تو را بخورد ... بخدا اگر به مدینه باز گردیم ما عزیزان مدینه ؛ ذلیلان مهاجر را بیرون می کنیم و ... " و قصد میکند تا وقتی به مدینه رسیدند پیامبر و مهاجرین را از آن بیرون کنند.  پس از آن خبر ماجراتوسط جوانی بنام زید بن ارقم به پیامبر می رسد اما پسر ابی گفته هایش را انکار میکند و بعضی بزرگان انصار نیز آن را تکذیب میکنند با این حال عمر خطاب پیامبر را به اعدام او تشویق میکند و میان سپاه ولوله می افتد. پیامبر بلافاصله دستور به حرکت به سمت مدینه دادند تا مساله فیصله یابد و دو دستگی ایجاد نشود و لشکر از مریصیع تا چاه های بقعا در نزدیکی مدینه یک شبانه روز حرکت کردند و جز در وقت نماز توقف نکردند. چون به بقعا رسیدند عبدالله بن عبدالله بن ابی که از مومنین بود بر پدرش خشمگین شد و نزد پیامبر آمد تا اگر شایعه اعدام پدرش صحیح است خود او را بکشد. لکن پیامبر حکم به مدارای با او میکنند و پسر را از قتل پدر باز میدارند.

چون عبدالله ابن ابی گفتار خود را انکار کرد کار بر زید ابن ارقم دشوار شد و انصار او را ملامت کردند که بر بطرگ ما دروغ بستی و مورد شماتت قرار گرفت تا اینکه سوره منافقون در تایید وی نزل شد و پسر ابی رسوا گردید. 

بعد از این واقعه بنی خزرج که از بستگان او بودند ابوحباب را ملامت کردند و او رای خود را از دست داد و نقل است که پیامبر خطاب به عمر که پیشنهاد اعدامش را داده بود گفته بودند "اگر آن روز وی را کشته بودم کسانی بواسطه او آزرده میشدند اما اگر امروز امر کنم همانها او را خواهند کشت." لکن عبدالله پس از آن نیز دست از توطئه برنداشت و به دروغ پراکنی علیه پیغمبران و همسران ایشان مشغول شد تا اینکه دو ماه پس از جنگ تبوک به بیماری لاعلاجی گرفتار آمد و بدنش کرم گذاشت و در خانه محصور شد چنانکه هیچ کس برای دیدن او نمیرفت و عملا به سرنوشت سامری مبتلا گشت. با این حال پیامبر لباس خود را به اصرار فرزندش برای کفن او میدهند و باز به اصرار وی بر جنازه ابو حباب نماز خواندند. 

اگرچه پسر ابی در میان مومنین بعنوان منافق شناخته می شد اما عمرو بن امیه ضمری نقل میکند که چون در تابوت قرار گرفت از ازدحام جمعیت امکان نزدیک شدن به تابوت نبود و جز اهل قبیله اش، یهود بنی قینقاع و از دیگر عشایر نیز سعد بن حنیف، زید بن لصیت، سلامه بن حمام، نعمان ابن ابی عامر، رافع بن حرمله، مالک بن ابی نوفل و ... در تشییع وی حاضر بودند. باید به این توجه داشت که ممکن است برخی از این اسامی امروز بعنوان منافقین شناخته شوند اما آن روز ایشان ملا قوم محسوب می شدند. همچنین نقل است که بر سر داخل کردند جنازه در قبر نیز نزاعی درگرفته بود تا این فضیلت نصیب چه کسی شود تا اینکه پسرش عبدالله، سعدبن عباده و اوس بن خولی وارد قبر شدند و او را دفن کردند و این چنین کار یکی از بزرگان منافقین مدینه خاتمه یافت.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی